Dare Basteh


Viguen

افتاده ام ، از مستی ، در کوی سرگردانی
اینک مرا از مستی ، این بی سر و سامانی
این ره ندارد پایان ، می دانم و می دانی
تا کی دل از غم سوزد در سینه ی نا شادم
تا کی برد موج غم بر آسمان فریادم
دیگر نمی خواهم دل سوزد ز درد دیرین
نفرین به عشقم ، نفرین
نفرین بر این غم ، نفرین
دیگر نمی خواهم با دیده گریان راه وفا جوید
آه ، حیران و سرگردان
دیگر نمی خواهم افسرده و خسته
غمگین نظر دوزد ، آه ، بر این در بسته
دیگر نمی خواهم ، نمی خواهم افسرده و خسته
غمگین نظر دوزم بر این در بسته ، بر این در بسته
دیگر نمی خواهم دل سوزد ز درد دیرین
نفرین به عشقم ، نفرین
نفرین بر این غم ، نفرین
دیگر نمی خواهم با دیده گریان راه وفا جویم
آه ، حیران و سرگردان
دیگر نمی خواهم افسرده و خسته
غمگین نظر دوزم ، آه ، بر این در بسته