Dar Koucheh sar Shab


Mahasti

در این سرای بی کسی
کسی به در نمی زند
به دشت پرملال ما
پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان
چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب
درسحر نمی زند
نشسته ام در انتظار
این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین
سپیده سر نمی زند
عزیز، عزیز، عزیزانم
عزیز، عزیز، عزیزانم
گذرگهی است پر ستم
که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا،
به رهگذر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این
دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا
به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر،
بیفکنندم و سزاست
اگرنه بر درخت تر،
کسی تبر نمی زن