بهار دلکش رسید

بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
از آن که دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا تو آشتی کن
که جنگ وکین با من حزین روا نباشد
صبحدم بلبل - بردرخت گل
به خنده می گفت:
نازنینان را، - مه جبینان را
وفا نباشد
اگر که با این دل حزین تو عهد بستی
عزیز من با رقیب من چرا نشستی
چرا عزیزم دل مرا زکینه خستی
بیا در برم از وفا یک شب ای مه نخشب ، بت بهاری
( تازه کن عهدی)2 که بر شکستی