یه لحظه خوبی


رضا صادقی

می نویسم با قلمی شکسته
با قلبی آکنده از درد
می نویسم از لحظه های تنهاییم
از لحظه های انتظار
می نویسم از سیاهی چشمانش
از آتشی که نگاهش در قلبم نشانده
من از او می نویسم
از تموم دنیا و دار و ندارش
شونه هاتو کم دارم برای بارش
زخمی خنجر زهر آگین یارم
تو که تازه اومدی تنها نذارم
به چشام خوب خیره شو ببین چه پیرم
منو دریاب خوب من دارم می میرم
دیگه حتی نایی نیست برای خوندن
خیلی وقته تو سکوت غم اسیرم
یک لحظه خوبی به من بده از من بگیر روح و تنم
برای یک لحظه خوشی به هر دری در می زنم
برگردون عمر رفتمو حتی واسه یه ثانیه
دلخوش شدم حتی تو رو از من مگه چی باقیه
من از او می نویسم
از او که نقش تنهایی ام است
در شلوغی یک مهمانی
از عذاب و رنجی که قلبش قلبم را
در سیاهی یک شب به فراموشی نشانده
می نویسم
می نویسم تا بداند که دلی چشم انتظارش
سر این کوچه نشسته
می نویسم
می نویسم ایستاده از تو
ای قامت رعنای لحظه های زیبایم
غربتم رو آشنایی کن بهارم
روزامو دریاب عزیز دور شد قطارم
تنها یک ثانیه عاشقی به جز این
هیچ توقعی از این روزا ندارم
توی تاریکی شب مهتاب من باش
تو بمون تعبیر خوب خواب من باش
تو که می دونی بدون تو می میرم
انتهای قصه عذاب من باش
یک لحظه خوبی به من بده از من بگیر روح و تنم
برای یک لحظه خوشی به هر دری در می زنم
برگردون عمر رفتمو حتی واسه یه ثانیه
دلخوش شدم حتی تو رو از من مگه چی باقیه