گلهای 529


مهستی

به ناله صبح دم بلبل خوش الحان گفت
که از جفای گل آن می کشم که نتوان گفت
به گوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت
غمیست عشق که نتوان شنید و نتوان گفت
ای فلک بی آشیان تنهای تنها مانده ام
دیگر چه خواهی
خسته و بی همزبان در سیل غمها مانده ام
دیگر چه خواهی
زندگی زندان شده غم در دلم میهمان شده
دل دگر در سینه ام از بار غم ویران شده
در خطوط شب تنها پناه من باشد دل دیوانه ای
من اسیر دل این دل به دام غم در گوشه
میخانه ای
از دل من جدا غمنشد یک زمان
هر شبی هر سحربا دلم همزبان
ای فلک آتش به جانم بر دل نا مهربانم
زیرورو گردی الهی از دلم دیگر چه خواهی
چشم گریان مرا هر شب تماشا میکنی
هر کجا پنهان شوم بازم تو پیدام میکنی
عمری بلای من ماندی به پای من هستی شده
هر چه میخواهی بکن با دل دیوانه ام
ای فلک ای فلک
گر نمیدانی بدان ساکن میخانه ام
ای فلک ای فلک
ای فلک بی آشیان تنهای تنها مانده ام
دیگر چه خواهی
دکلمه:
جگر خراش از آن شد سفیر مرغ اسیر
که هر چی گفت ز محرومی گلستان گفت
کسی که سرزد از او عشق فرقی نیست
گر آشکار نگفتیم حدیث پنهان گفت
جان.......جان.......جان..................
گر به شوق گر به شوق گریه ای مستانه میسوزد مرا
عاقلان عاقلان عاقلان برخی که این دیوانه
میسوزد مرا
یا................امید من....جان.......
یا...............امید من......................دل
آتش دوزخ نسوزاند آتش دوزخ نسوزاند
دل بی درد را
ساقی ساقی مجلس به یک پیمانه
میسوزد مرا...........
عاقلان دانند مرگ مجنون بی تفاوت دروغیست
قصه گو با نقل آن افسانه میسوزد مرا
خار خشکم شاخه بی برگم نمیدانم ولی
خار خشکم شاخه بی برگم نمیدانم ولی
خویش میسوزاند مرا بیگانه میسوزاند مرا یا..
خار خشکم شاخه بی برگم نمیدانم ولی
خویش میسوزد مرا خویش میسوزد مرا
بیگانه میسوزد مرا آه ای عشق
یا.............حبیب من جان.......امید من جانم
یا..............خدای من
دکلمه:
نگذاشت که بر روی تو افتد نظر ما
دیدی که چه ها کرد به ما چشم تر ما
احوال دله سو خته دل سوخته داند
از شمع بپرسید ز سوز جگر ما
ای فلک بی آشیان تنهای تنها مانده ام
دیگر چه خواهی
خسته و بی همزبان در سیل غمها مانده ام
دیگر چه خواهی
زندگی زندان شده غم در دلم میهمان شده
دل دگر در سینه ام از بار غم ویران شده
در خطوط شب تنها پناه من باشد دل دیوانه ای
من اسیر دل این دل به دام غم در گوشه
میخانه ای
از دل من جدا غمنشد یک زمان
هر شبی هر سحربا دلم همزبان
ای فلک آتش به جانم بر دل نا مهربانم
زیرورو گردی الهی از دلم دیگر چه خواهی
چشم گریان مرا هر شب تماشا میکنی
هر کجا پنهان شوم بازم تو پیدام میکنی
عمری بلای من ماندی به پای من هستی شده
هر چه میخواهی بکن با دل دیوانه ام
ای فلک ای فلک
گر نمیدانی بدان ساکن میخانه ام
ای فلک ای فلک
ای فلک بی آشیان تنهای تنها مانده ام
دیگر چه خواهی