چیزی که ویرانمان میکند پائیز نیست


مانی رهنما

مثلکودکی که بابی اعتنایی به سیبی نگاه می کند
به آسمان خیره مانده ام
آسمانی که بین طلوع وغروبش
حتی سنجاقکی پوست نمی اندازد
آسمانی که روزش نیمی خورشید و نیمی زخم است
و شبشنیمی اضطراب و نیمی ماه
بانو، ندامت واژه ی مناسبی نیست
اما تاکی میتوانم در این باغ
که نه نمک دریا را به خاطر می آورد
نه طعم آفتاب را
به انتظار بنشینم
می دانم دلالتممیکنیکه
این رنج تازمانیکه نتوانیم دونیمه ی گمشده ی آغاز و انجام جهان را
به همبپیوندیم ادامه خواهد داشت
آه بانو
تاکی باید از مراراتآفتاب و عطر نان بگوییم
ازشب هایی که نمی خوابیدیم
وآتش را پاسداریمی کردیم
بانو
ماهمه عمربرآب می رفتیم
وجامه مان را خشک می خواستیم
غافل که خاکسترخیسی بیش نبودیم
بگذاربرایت بگویم
روزی برای نوشتن حاشیه ای بر ماه
پروانه ای شدیم
پروانه ای که بالهایش را باد برد
آنچهماند
کرم لاغری بود
درهمسایگی باران هایی که
فقط آرزوهای ادم ها را خیس میکند
وما وقتی دانستیم
تاتحویل سال چندهزاره مانده است
برعمر رفته گریستیم
وتاوشال مادررا
برای بدرقه ییکدیگر
آماده کردیم
اری بانو
دانایی ومادرهردو
موهبتی هستند
برای گریستن
واین باید چهلمین بهاری باشد
که میان لب های من
وبوسه های تو
برف می بارد
آه بانو، بانو، بانو
هنوزبعدازظهرزمستان است
هنوزبرف می بارد
وتوهنوزازعطرملایم
گل های نرگس میگویی
ازآیینه هایی که ازپیرشدن ما می گویند
وازبهاری که
رنگ به چهره ندارد