هستی توئی


محمد اصفهانی

بشکن سبوی باده را
مستی تویی مستی تویی
در این سرای نیستی
هستی تویی هستی تویی
تو آفتاب هشتمین
سر چهارده عدد
بیدار کن خواب مرا
از وحشت این دیو و دد
بنگر که از هفت آسمان
جایی فرا سوی زمان
نوری هبوط می کند
در غربت این لا مکان
بنگر که دریا خون شده
فواره ها گلگون شده
لیلای بی دل را ببین
از عشق تو مجنون شده
در این غروب واپسین
از چتر خورشید یقین
نور حقیقت می چکد
بر خاک مشکوک زمین
فریاد و بانگی می رسد
عالم سکوت می کند
از هیبتش سلطان دهر
آسان سقوط می کند
آدم هراسان می شود
محشر نمایان می شود
از تاول آئینه ها
خورشید گریان می شود
تقدیر ما در دست توست
زنجیر بر دستان ما
ما را رها کن از عدم
هستی بده بر جان ما
بشکن سبوی باده را
مستی تویی مستی تویی
در این سرای نیستی
هستی تویی هستی تویی
تو آفتاب هشتمین
سر چهارده عدد
بیدار کن خواب مرا
از وحشت این دیو و دد