قصه گو


دلکش

ای روزگار بی امان
ای قصه گوی بی زبان
چون دایه های مهربان
در گوشم افسونی بخوان
شاید شبی خوابم برد

هستی که آسایش ندارد
موج است و آرامش ندارد
وین بخت دائم خفته من
بامن سر سازش ندارد
می خواهم از جان روزگارا
آن مستی سنگین که غم را
از قلب بی تابم برد
شاید شبی خوابم برد

برق است و طوفان است و گیتی موج سنگین
باد است و باران است و من بر تخته سنگی
ای روزگار فتنه جو
افسانه ای با من بگو
تا پیش از آن روزی که این غم
بااشک سوزان دمادم
در کام سیلابم برد
شاید شبی خوابم برد