سخن عشق


محمد نوری

سخن عشق تو بی آنکه برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از سوز نهانم
نه مرا طاقت غربت ، نه تو را خاطر قربت
دل نهادن به صبوری ، که جز این چاره ندانم

سخن عشق تو بی آنکه برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از سوز نهانم
نه مرا طاقت غربت ، نه تو را خاطر غربت
دل نهادن به صبوری که جز این چاره ندانم

گاه گویند که بدانم ز پریشانی حالم
گاه گویند که بدانم ز پریشانی حالم
باز گویند که عیان است چه حاجت به بیانم
آه باز گویند که عیان است چه حاجت به بیانم

من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم
من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ،
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
ز کمندت برهانم

سخن از نیمه بریدم
که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

گاه گویند که بدانم ز پریشانی حالم
گاه گویند که بدانم ز پریشانی حالم
باز گویند که عیان است چه حاجت به بیانم
آه باز گویند که عیان است چه حاجت به بیانم

من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم
من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ،
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
ز کمندت برهانم