دویدم و دویدم


منصور

مسعود فردمنش:
به کاروانیان بگو که عشق حرف آخر است
کسی سفر کند که او فقط بر این باور است
مقصد ما دورترین نقطه ی بی نهایت است
عشق که سرلوحه شود ، راه سفر سلامت است
منصور:
این همه ره آمدم ، پرسه ی بیهوده بود
خاطره آسوده ام ، کاش نیاسوده بود ( کاش نیاسوده بود،نیاسوده بود)
جامه دریدن نشد حل معمای من
در قدم اولین ، راست نبود پای من
در قدم اولین ، راست نبود پای من
دویدمو دویدم ، از تو به خود رسیدم
من از غروب گذشتم ، من با سحر دمیدم
دویدمو دویدم ، از تو به خود رسیدم
من از غروب گذشتم ، من با سحر دمیدم
(دمیدم،دمیدم،دمیدم،دمیدم)
این همه پارو زدم ، موج گران بشکنم
موج گرانی شکست ، روح و روان و تنم
موج گرانی شکست ، روح و روان و تنم
دویدمو دویدم ، از تو به خود رسیدم
من از غروب گذشتم ، من با سحر دمیدم
موج گران خود منم ، سازمو خود بشکنم
ره به غلط می روم ، گاهی به پس می دوم
یار کنار منو ، من همه در فکر یار
مست و خرابه تب بازی این روزگار
دویدم (دویدم،دویدم،دویدم،دویدم،دویدم)
مسعود فردمنش:
روز بلند بی ثمر گذشت از سر ، گذشت
شبی چو شب های دگر گشوده بود بال و پر
با همه خستگی سری به خلوت دلم زدم
تا به سحر نشستمو عشق تو را قلم زدم
منصور:
دویدمو دویدم ، از تو به خود رسیدم
من از غروب گذشتم ، من با سحر دمیدم
دویدمو دویدم ، از تو به خود رسیدم
من از غروب گذشتم ، من با سحر دمیدم
دویدمو دویدم ، از تو به خود رسیدم
من از غروب گذشتم ، من با سحر دمیدم
مسعود فردمنش:
چگونه فریاد نکنم حال که دریا آرام است
شاید که بشنود این ساحل امید که این همه دور نشسته است
چگونه سرخی به رخ نکشم حال که آسمان آبی است
شاید که جلوه کند این رنگ دل باختگی در این سحرگاه سحر آمیز
چگونه نسوزم حال که شعله ای شدم در میان خاکستر خویش