دو راهی


مهران مدیری

با من مسافریست، هم روزگار من
تب کرده بی رمق، افسرده خسته تن
شادی لحظه ایست از هم پیالگی
از حس همدلی از روی سادگی !
دلواپسی ولی همراه هر دو
مهلت تمام شد ...
دیر است بی گمان !
از پشت پنجره، با آنکه مانده روز
می خواندش کسی، راهیست او هنوز
از پشت پنجره با آنکه مانده روز
می خواندش کسی راهیست او هنوز
این سوی پرده ام، تنها پیاله ها
با هم نشسته اند، خاموش و بی صدا
دلواپسی ولی همراه هر دومان
مهلت تمام شد ...
دیر است بی گمان !
از پشت پنجره، با آنکه مانده روز
می خواندش کسی، راهیست او هنوز
از پشت پنجره، با آنکه مانده روز
می خواندش کسی، راهیست او هنوز
این سوی پرده ام، تنها پیاله ها
با هم نشسته اند، خاموش و بی صدا