حرف بزن


مازیار

تو با این که مهربونی منو دست کم گرفتی
منو قابل ندونستی راز تو به من نگفتی
شاید از بس دل حقیرم واسه تو یه کاری ساختست
گرچه اسمم به گوش تو حالا خیلی نا شناختست
حرف بزن ای مهربون منو از خودت بدون
حتا خنده هات مثل تلخی گریست مثل لبخند دروغ آشنایی
تو رو خوب می شناسم از عاطفه سرشار تو کجا و قصه های بی وفایی
گریه ارزونی چشمات اگه اشکی نیست بباری
حالا خالی کن با حرفات هر چی که تو سینه داری
واسه یک بار هم بزار من محرم راز تو باشم
بزار آخرین ترانه واسه آواز تو باشم .