حدیث چشم او


حمیرا

اگر گویم اگر گویم من از چشمان او افسانه ای را
حدیث چشم او ریزد به هم میخانه ای را
حدیث چشم او ریزد به هم میخانه ای را
در این فصل گل ای ساقی که غم بگریزد از دل
چه سازم با غم عشقی که در دل کرده منزل
رسانی گر به من پیمانه ای را
سر عقل آوری دیوانه ای را
درون سینه ام پرورده ام بیگانه ای را
به طوفان داده ام کاشانه ای را
به لبهایم رسان پیمانه ای را
اگر گویم من از چشمان او افسانه ای را
حدیث چشم او ریزد به هم میخانه ای را
در این فصل گل ای ساقی که غم بگریزد از دل
چه سازم با غم عشقی که در دل کرده منزل
رسانی گر به من پیمانه ای را
سر عقل آوری دیوانه ای را
درون سینه ام پرورده ام بیگانه ای را
به طوفان داده ام کاشانه ای را
به لبهایم رسان پیمانه ای را
اگر گویم من از چشمان او افسانه ای را
حدیث چشم او ریزد به هم میخانه ای را
ز بس بر دل زدم سنگ محبت
برآید از دل آهنگ محبت
اگر خواهی که از خاطر برم غمهای هستی
مرا با خود ببر یک لحظه در دنیای مستی
ز بس بر دل زدم سنگ محبت
برآید از دل آهنگ محبت
اگر خواهی که از خاطر برم غمهای هستی
مرا با خود ببر یک لحظه در دنیای مستی
رسانی گر به من پیمانه ای را
سر عقل آوری دیوانه ای را
سر عقل آوری دیوانه ای را
اگر گویم من از چشمان او افسانه ای را
حدیث چشم او ریزد به هم میخانه ای را