بیگانه


خشایار اعتمادی

دگر دل کندم از یاران دگر در خود فرو رفتم
مپرس از اعتبار من دگر از رنگ و رو رفتم
دریغا از رفیقانم مرا بیگانه می خوانند
مرا چون شمع کشتند و چون پروانه می رانند
کسی که از صدا می گفت به لب مهر سکوتم زد
مرا بالای بالا برد ولی سنگ سقوطم زد
به هر یاری که رو کردم یه دشنه بر دلم می کاشت
هراس هر نفس مردن یه دم مرا رها نگذاشت
به جبران کدام نیرنگ به من رنگ ریا خورده؟
به تاوان کدامین جنگ به تن سنگ ریا خورده
سکوتم حرفها دارد ولی چشم و دهان بستم
ببین ای خوب دیروزی کجا بودم کجا هستم
پل پرواز دیروز و نبردبان امروزم
بلند پروازی از یاران منم فردا که می سوزم
به نام نارفاقت ها چه زجر از ناکسان بردم
مرا بر خود سپر کردند ولی خود پشت پا خوردند
چه ها گفتند و نشنیدم بدی کردند و بخشیدم
ز تیغ گریه اشکم ریخت ولی من باز خندیدم
تماشا کن در این بازی همان باران بی تابم
هنوزم مثل خورشید در اوج قله می تابم