به قصه گوش کن


فرامرز اصلانی

بشنو از نی ، چون حکایت می کند
از جدایی ها ، از جدایی ها شکایت می کند
از نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن ، نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراغ
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی ، هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت خوشحالان و بدحالان شدم
هر کسی از ظنّ خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
نی حدیث راه پرخون می کند
قصّه های عشق مجنون می کند

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت خوشحالان و بدحالان شدم
نی حدیث راه پرخون می کند
قصّه های عشق مجنون می کند
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
نی حدیث راه پرخون می کند
قصّه های عشق مجنون می کند
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها با سوزها همراه شد