باور مکن


منوچهر سخائی

باور مکن ای عشق من
باشد مرا یاری دگر
باور مکن باشد دلم
در غم دلداری دگر

ای چهرۀ زیبای تو
زیبایی آیینه ها
ای عشق بی فرجام تو
چون آتشی در سینه ها
همچو نسیم آواره ام
شب تا سحر در کوی تو
باور مکن چون من کسی
عاشق شود بر روی تو

تا برکۀ چشمم شود آیینۀ گفتار تو
ترسم که جان بر لب رسد
از حسرت دیدار تو
ای بی خبر از حال دل
این دل به عشقت مبتلا
گفتی چنین خواهی ز من
تنها نخواهم جز تو را