با من بگو بانو


مانی رهنما

پیش از آن که به تقدیرم قدم بگذاری
پروانه ها می دانستد
گلدان ها را که بشکنی.... باغ بزرگ خواهد شد
و شبتابها ... میان بلوغ و باغ خاکستر میشوند
با من بگو بانو
این تکه آفتاب به جای مانده
میراث قبیله ی ماست
یا این سبد تاریکی؟
که هنوز نمی دانیم
پوانه زیبا تر است
یا جامه های ابریشمی
که زیر نور ماه به تن داریم
می بینی؟
پاییز چگونه میان شادی گنجشکها میدود؟
کلاغی که لقمه ای عقیق بر گرفته باشد
فیروزه ی آسمان به چه کارش می آید؟
بانو
ما از صبح ملالت آفتاب و،خیال خیس عصررا گریه می کنیم
و لاک پشت پیر
بی ترانه و تاریک
به اقیانوس،بازمیگردد
آن روز هم که صبح صورت مادر
در فنجان چای مچکید
کودکانی بودیم
که بوی ماه
خوابمان را زیبا میکرد
آه
بانو
بانو
بانو
ٌوقار پاییزیم را ، با فراوانی رویا چه کار؟
پیشانیم را که ببوسی
چترم را میگشایم
و از گوشه ی قصیده ی عمرم
پیکی بر میدارم
تا برای تو
هزار ترانه بگویم
که تو از عشق
بیش از آن میدانی
که
گلزار
از نیلوفر....