Sargashteh


Maziar

آن مرغک سر گشته،که پرپر زد و گم شد
در ظلمت چشمان سیاهت،مرغ دل دیوانه من بود
آن قصه دیوانه زنجیر به گردن،کز شهر گریزان شد و
با قافله ها رفت...یک گوشه از افسانه من بود....
آن خون سیاوش، که گیاهی شد و رویید
با داغ دل لاله صحرا ...یک قطره ز پیمانه من بود
آن ناله جانسوز، که پیچید بر افلاک
با شیون هر مرغ شباهنگ،از این دل دیوانه من بود
گر شهر مرا راند، که مجنون وفایم
سر گشته تو، عاشق بی رنگ و ریایم
چون رفت دگر این دل دیوانه ز دستم
زنجیر بیارید و ببندید به پایم ...زنجیر بیارید و ببندید به پایم