Sadafhaye Shekasteh


Guiti

بر لب دریا نشستم
همچو دوران گذشته
یادم آمد بی تو جانا
عهد و پیمان گذشته
موج دریا بوسه می زد
بر صدفهای شکسته
پیر و قایقران ز دریا
می رسید با جان خسته
یادم آمد آنچه گفتی
قصه مهر و وفا بود
چشم مست پر غرورت
با غم من آشنا بود
قلب من می میرد اکنون
بعد از آن بیگانگی ها
گشته رسوایی نصیبم
بعد از آن دیوانگی ها
بعد از آن دیوانگی ها
یادم آمد آنچه گفتی
قصه مهر و وفا بود
چشم مست پر غرورت
با غم من آشنا بود
قلب من می میرد اکنون
بعد از آن بیگانگی ها
گشته رسوایی نصیبم
بعد از آن دیوانگی ها
بعد از آن دیوانگی ها
بعد از آن دیوانگی ها
بعد از آن دیوانگی ها