Dibacheye Del


Marzieh

نفسی ای سرو چمن
بنشین با من به سخن
دمی بخوان به دیباجه ی دل
ورق غمنامه ی من
بود این دل شیشه ی جان
مشکن آن را مشکن
مشکن آن را مشکن
شده یادت همدم من
شده یادت همدم من
نه کسی دارد غم من
نه کسی ره جست و برد
بخدا در عالم من
بخدا در عالم من

یک دم گمان مبر
زخیال تو غافلم
یک دم گمان مبر
ز خیال تو غافلم
بنشستم ار خموش
خدا داند و دلم دلم دلم دلم
تو مشو روز ای شب من
چو نهد لب بر من
تو مگیر ای باد سحر
خبر از تاب و تب من
خبر از تاب و تب من
نفسی ای سرو چمن
بنشین با من به سخن
دمی بخوان به دیباچه ی دل
ورق غمنامه ی من
بود این دل شیشه ی جان
مشکن آن را مشکن
مشکن آن را مشکن