Cheshm Be Rah


Aminollah Rashidi

شد نغمه خوان مرغ سحر
چشمان من مانده به در
قلبم گواهی میدهد
که او نمی آید دگر
ای دل کجا رفته
چرا رفته
ز من راز خود نهفته
شب تا سحر یک دم
ز دست غم
دگر چشم من نخفته

تا نوای مرغ سحر برخیزد
جام صبرم ریزد
طاقت از جان من گریزد
به نامهء او گوهر افشانم
صد ره آنرا خوانم
درد و غم با دلم ستیزد
به آن امیدم که از در آید
به خنده لب بگشاید
تا شاید
عقده ها گشاید
روی مه بنماید
تا غمم سر آید

کاش گل من خنده زنان
آنکه بود مونس جان
آید و دل گردد شاد و بیتاب
روشنی بخشد بر من چو مهتاب
به آن امیدم که از در آید
به خنده لب بگشاید
تا شاید
عقده ها گشاید
روی مه بنماید
تا غمم سر آید

شد نغمه خوان مرغ سحر
چشمان من مانده به در
قلبم گواهی میدهد
که او نمی آید دگر
ای دل کجا رفته
چرا رفته
ز من راز خود نهفته
شب تا سحر یک دم
ز دست غم
دگر چشم من نخفته