Be Zamani Ke Mohabat


Marzieh

به زمانی که محبت شده همچون افسانه
به دیاری که نیابی خبری از جانانه
دل رسوا دگر از من تو چه خواهی دیوانه
از آواز دلم زمزمه ی ساز دلم من به فغانم
ای دل چه بگویم وز شررت چه بگویم حیرانم
تو همان شرری که خرمن جان من بسوزی
تو که با نگهی به جان من شعله برفروزی
تو که از صنمی ندیده ای روی آشنایی
ز چه رو دل من تو اینچنین کشته وفایی
تا تو همدم شب های منی
شب ها شاهد تب های منی
همچون آتشی شعله میکشی
شمع هر انجمنی
ای دل ز تو ما را چه نصیبی بود
گشتم ز تو رسوا چه فریبی بود
غم های جهان را تو خریداری
آخر تن ما را چه شکیبی بود
به کجا به کجا بریم ای دل رسوا
به کجا ای دل رسوا
نکنی تو چرا پروا تو چرا پروا
به زمانی که محبت شده همچون افسانه
به دیاری که نیابی خبری از جانانه
دل رسوا دگر از من تو چه خواهی دیوانه
دیوانه دیوانه